ایلیاایلیا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

ایلیا و ویانا

ایلیا از دو سال و نه ماهگی تا سه سالگی

اَن عَبوتی یعنی مرد عنکبوتی آره دیگه نباید مامانشو اذیت کنه تخم مُخ داری یعنی تخم مرغ داری ماکارانانی میخوام یعنی ماکارانی میخوام بابا بریم تو تونل من غذا میخورم مثل بابا ،بزرگ میشم مامانی به من لیمو شیرین میدی ویانا با من دوستی ، باشه ،سلام دوستم مامان تو کجا بودی ،شرکت، منم میام بابا ماشین  لَندکرونز یعنی بابا لَندکروز بابا ماشین  سوزوکیم یعنی سوزوکی بابا ماشین  نِگان  یعنی مِگان بابا پِشیا  یعنی پرشیا بابا ماشین (پراید ، پژو ٢٠٦ ، غلطک ، بیل مکانیکی ، سمند ، کامیون نوشابه پرادو ، تاکسی ، وانت ، ماشین پلیس ، آمبولانس ، ماشین آتش نشانی جرثقیل ، بولدوزر ، میکسر) با خوشحالی به زبان...
5 بهمن 1391

ایلیا و ویانای 3 ساله و بابا وحید 35 ساله

ایلیا و ویانا فردا پنجم بهمن سال ١٣٩١ سه سالشان تمام میشود و وارد چهار سال میشوند ما فردا برای دوقلوها جشن تولد ٣ سالگی میگیریم البته دوقلوهای مامان سرماخوردگی دارند امروز هم مامانی فرشته آمده خانه پیش آنها تا دوقلوها به مهد کودک نروند امیدوارم فردا با دیدن کیک تولد و مامان بزرگها و بابابزرگهایشان خوشحال شوند ویانا و ایلیای عزیزم ، میوه های زندگی مامان و بابا تولدتان مبارک باد همچنین فردا تولد همسر من و بابای دوقلوها هم است من از طرف خودم و دوقلوها به بابا وحید تولدش را تبریک میگوییم بابا وحید ٣٥ ساله میشود همسر عزیزم و بابای مهربان تولدت مبارک ...
4 بهمن 1391

مسابقه بالماسکه در مهد کودک پارسی دوقلوها

در 9/8/91 مهد کودک پارسی مسابقه ای با عنوان بالماسکه برگزار کرد ما برای شرکت در این مسابقه ایلیا و ویانا را به شکل چسب دوقلو در آوردیم و با مقوا برای آنها لباس و کلاه درست کردیم کلاهشان در واقع همان در چسب بود و لباس تن آنها همان بدنه چسب بود و امروز صبح در جشن  شرکت کردیم خلاصه دوقلوها بهمراه همکلاسیهایشان به روی سکو رفتند و شعرهای : ماه تو آسمونه ، مهر و آبان و آذر ، دینگ دینگ دَنگ دَنگ را خواندند و جایزه گرفتند و با لباسهای بَدلشان عکس گرفتند ...
9 آبان 1391

کربلا رفتن مامانی و بابایی و مامان بزرگ مامان دوقلوها

ایلیا و ویانا وقتی به همراه ما به فرودگاه آمدند برای اولین بار در سنی که متوجه میشدند معنی بدرقه کردن را فهمیدند و دلشان میخواست همراه مامانی و بابایشان سوار هواپیما شوند موقع برگشتن آنها هم آنقدر دلشان تنگ شده بود همش میگفتند ما میخواهیم بریم فرودگاه و وقتی از دور مامانی و بابایی و مامان بزرگ بهاره (یعنی باهره) را دیدند از بغل ما دویدند پایین تا بپرند بغل آنها که ویانا انقدر تند میدوید به زمین خورد و ایلیا با گریه بابایش را صدا میزد و بعد هم که به خانه رسیدیم کلی سوغاتی گرفتند و خوشحال شدند ...
23 مهر 1391